درجستجوی خویش

ساخت وبلاگ

دیشب وقتی توی یه خواب عمیق داشتم دست در دست کودکی های خواهرم قدم میزدم و خیلی متعجب و شگفت زده بودم از اینکه چرا خالهایِ لباس سفیدِ یقه بِ بِ، آستین پفی خواهرم سیاه هستند نه قرمز و به طور مداوم و پشت سر هم ازش سوال می کردم " "چرا به من گفته بودی خالهای لباست قرمز هستند؟ اینها که سیاه اَن". زنگِ دلم را انگار کسی زد و از خواب پریدم، پشت دَر پریناز دختر کوچولوی برادرم بود، گفت : "عمه جون هر چقدر دوس داری دیر بیا اما دیگه نرو".

دوباره خوابم برد. این بار خونه بودم، زیر نگاه های گرم مادرم، وسط بازی و شیطنت بچه ها، برادرم لطیفه ای گفت و مثل همیشه خواهرم قهقهه ی بلندی سر داد، مادرم زیر چشمی نگاهی به او کرد اما او بی تفاوت خنده بلند و کشدارش رو ادامه داد. چشمهام رو باز کردم صدای خنده مهرو از توی سالن میومد.

پ. ن. میدونم این خواب نتیجه ی تصمیمی است که دیشب گرفتم.

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 192 تاريخ : 23 آبان 1393 ساعت: 4:51

داستان تو

توی ماشین وقتی سرچرخوندی تا حال و احوال کنیم، تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که چرا باید این بشر موهاش این اندازه بلند باشه، برای صورت استخوانی او، این همه مو زیاد بود!

وقت راه رفتن نگاهت به طبیعت رو از زاویه عکسهایی که می گرفتی دوست داشتم، آرامشی که موقع راه رفتن داشتی رو دوست داشتم، اما همچنان این فکر دست از سرم بر نمیداشت که چرا باید موهات این اندازه بلند باشه! توی تیم هورتون وقتی رو به روی من نشستی، کاپشنت رو درآوردی و موهات رو از روی صورتت کنار زدی، یه لحظه فکری با سرعت نور از ذهنم گذشت، شاید این بتونه همون آدم باشه. حتی وقت بیرون رفتن که پشت سرت راه می رفتم به این فکر کردم که می تونم درآغوش آدمی با این ابعاد حس خوبی داشته باشم؟ مطمئن نبودم. تنها چیزی که بهش اطمینان داشتم این بود که کاپشنت و بلندی موهات رو دوست ندارم.

روزهای بعد از اون، فهمیدم کودک درون ات رو دوست دارم، دوست داشتم کودک هامون با هم بازی کنند فقط همین.

تا اون روزی که گفتی "امروزهوا دو نفره است" و من گفتم "من یک نفرم" و تو گفتی "من هستم". میدونستم طنزی کودکانه توی حرفهات هست اما نمی دونم چرا این "من هستم" خیلی به دلم نشست. شاید تا حالا هیچکس اینقدر محکم نگفته بود "من هستم". حس شیرینیه که فکر کنی یه نفر هست، حتی برای یک روز.

قبل از اولین بیرون رفتنمون، هنوز مردد بودم که می تونم تو رو دوست داشته باشم یا نه. هنوز به خاطر موها و کاپشنت تردید داشتم. اما توی ایستگاه مترو وقتی برگشتم و تو را با زبون آویزون دیدم که داری لبخند میزنی. نه موهات اونقدر به نظرم بلند اومد، نه کاپشنت اونقدر زشت.

توی مغازه حیوون فروشی به این قطعیت رسیدم که می تونم دوسِت داشته باشم. همین طوری که هستی می تونم دوسِت داشته باشم با همین موها و همین کاپشن. دوست داشتن برای من فرمول پیچیده ی ریاضی نداره، معیارهای عجیب و غریب برای دوست داشتن آدمها ندارم. وقتی یه آدم بتونه احساس خوبی به من بده و من کنارش آرامش رو حس کنم برای من دوست داشتنی میشه.

نورلندِ دوست داشتنیِ من، این روزها نیاز به نوازش و آغوش دارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درجستجوی خویش...
ما را در سایت درجستجوی خویش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دریا darya بازدید : 208 تاريخ : 26 آبان 1393 ساعت: 16:48